نوشته شده توسط : ArezoO0

سلام!

خوبین؟

اول از همه به قول یکی از رفقا حلول ماه نحس نه مهر رو به عموم دانش فراریان تسلیت میگم!

وااااااااااااااااای !نیستین ببینین چه مدرسه ای داریم امسال!

پارسال یه مدرسه داشتیم همون روز اول هم از بیرون نگاش میکردی میفهمیدی کلاست کجاست!

مدرسه امسال رو ندیدین(مدرسمون عوض شده) سه روزه که میریم مدرسه برمیگردیم من هنوز وقت نکردم برم ببینم دستشویی هاش کجاس!!

آدم آرتروز میگیره بره توی حیاط برگرده! آسانسور میخواد شدیییییدا!

دیگه...یه خاطره باحال از بابام بگم نیگا کنید این نقاشی که میبینید اتاقیه که من و داداشم توش میخوابیم:

...بابام رفته بود توی ایوون هواخوری و مسواک و از اونجایی که بابام برای رسیدن به محل خوابش باید از پذیرایی بگذره و از اونجایی که صدای در پذیرایی شدیدا وحشتناکه واسه همین اومد تا از طریق اتاق ما به پذیرایی بره...ما هم اصولا برای عدم انتقال صدای پچ پچ هامون به محل خواب والدین گرامی در ورودی پذیرایی از اتاقو میبندیم و بابام هم از همه جا بی خبر در اوج تاریکي اومد توی اتاق و بعد از یه کم لولو بازی(!) با محمدامین سرشو برگردوند که بره توی پذیرایی و... تق!!بابام با کله رفت تو در!

من:اشکال نداره بابا در ندیدت !!مامامنم هم پشت در داشت از خنده میمرد!

جالبش اینه که شب بعد هم همین اتفاق افتاد!!! شب دوم که از فرط خنده اشک از چشم محمدامین سرازیر شد!

راسی من رفتم تجربی..35 نفریم توی یه کلاس...فهیمه(صمیمی ترین دوستم) رف ریاضی!

ریحانه(بهترین دوستم) اومد تجربی...نسرین(یه مدت با هم دوس بود نمیدونم هنوز هستیم یا نه ولی باهاش نیمه صمیمی ام)

هم اومده تجربی...ریاضیا نامردا فقط 19 نفرن! راسی محض اطلاع مدرسه ما انسانی نداره!

خاطره جدیدی یادم نمیاد! فقط اینکه در حال حاضر شلوغ ترین افراد توی کلاس مان خصوصا سمیه...واسه هر جمله ای که معلم میگه یه نمکدون تو جيبش داره!!!

فعلا بسه بیشتر بگم سرتون درد میاد...

تا آپ بعد بای!



:: برچسب‌ها: تق , مامان , بابا , مدرسه , دوست , صمیمی , بهترین , کلاس , رشته تجربی , رشته ریاضی , رشته انسانی , , liv , ag , y ,
:: بازدید از این مطلب : 1560
|
امتیاز مطلب : 147
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : 4 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0

سلام!

خاطره ی خاصی نداشتم واسه همین تصمیم گرفتم فعلا یه پست خنده دار واستون بذارم یه کم بخندین تا این که یه روز پر خاطره به دستم برسه!

این شما و این هم...خودتون ببینید!!!

اخبار تلویزیون در قرن 15 هجری!!:

قیمت هر سکه طلا امروز دربازار با 60 میلیون تومان کاهش به یک میلیارد و چهل میلیون تومان رسید.


 ایران خودرو: هفتادو نهمین مدل پژو با نام پژو ایکس دی اماده عرضه به بازار است که نسبت به مدل قبلی تحول زیادی داشته. طول انتن آن 10 سانتی متر افزایش داشته چراغ ترمز ان هم پررنگتر شده و فقط 45 میلیون تومان گران تر است.


. با مسدود شدن سایت قرآن دات کام تعداد سایتهایی که هنوز ف.ی. ل .ت.ر نشده اند به سه عدد رسید

 برای اولین بار ایران به دور دوم مسابقات جام جهانی راه یافت .علی دایی: هلوز قثد ندالم که از دنیای فوتبال خدا حافثی کنم و شلایط خوبی بل تیم ملی حاکم اثت به قولی!


دولت موفق شدنرخ تورم را کاهش دهد وآن را از 63% به 62.5 درصد برساند.

 یکصدو شصت وسومین قطعنامه شورای امنیت در مورد فعالیتهای هسته ای ایران به تصویب رسید. در عین حال رئیس آژانس هسته ای اعلام کرد علی رغم هشتصدو سی ودومین گزارش ایران در مورد فعالیتهای هسته ای هنوز ابهاماتی در این زمینه وجود دارد که امیدواریم به زودی بر طرف شود.

 به علت اتمام ذخایر نفت وگاز دولت در اطلاعیه ای از مردم عزیز ایران خواست امسال در مصرف ذغال جداً صرفه جویی نمایند.

 

جوک محلی!!!:

 

اگه گفتي تركا به آسانسور چي ميگن؟ تاكسي ديواري!


۷ تیرتم ۶ یشه عرقتم ۵ رتم ۴ کرتم ۳ پایتم ۲ست دارم ۱ دنیا! 10مت گرم ۹کرتم ۸شیشتم

اصفهانیه یه پوسته موز ميبینه میشینه کنار موزه.
میگن: چرا اینجا نشستی؟
میگه: آخه میخوام فکر کنند من این موزو خوردم!


اصفهانی رو ميخوان زجر بدند، ميبندنش به تیر برق و بهش ميگن: کوچه اونطرفی شام میدن!


قزوينيه بعد نماز به بقيه ميگه: بغل دستي: قبول باشه، جلويي: حال دادي، پشت سري: حالتو ميگيرم!

 این اس ام اس مخصوص نیمه شب می باشد :پاشو .... سرت از رو بالشت افتاده بود پائین!



:: برچسب‌ها: جوك , خنده , خاطره , اخبار , نميدونم , ميدونم , اهم , اهوم , هه هه , هوهو ,
:: بازدید از این مطلب : 13757
|
امتیاز مطلب : 689
|
تعداد امتیازدهندگان : 216
|
مجموع امتیاز : 216
تاریخ انتشار : 27 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0

راجع به اين پست هشدار اوليه:

من مدرسه ميرم هاااااااااااااااااااااا همشو خالي بسته بابام!

باور نكنين!


سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام!

همگی خوفین؟

با نزدیک شدن مدرسه ها چیکار میکنین؟

راسی وب من با باز شدن مدرسه ها بسته نمیشه ها بازم آپ میکنم مخصوصا که با باز شدن مدارس اتفاقات جالب زیادی می افته...

با یه اتفاق مهم در زندگی شخصیم اومدم:

هووووووووووووووووووووووووورا!!

شناسنامم  عکس دار شد...!!! البته عکسدار شدن شناسنامم هم واسه خودش ماجرایی داشت ها....

از اونجایی که من عادت دارم هر روز تا موقع ناهار میخوابم ،مامان بابام تصمیم گرفتند خودشون به سازمان گرامی ثبت احوال برن و شناسنامه عزیزم رو عکسدار کنن:

بابام:سلام مستر ! (بابام عادت داره آقایون ناشناس  رو مستر صدا میکنه!)

 ثبت کننده ی احوال: سلام علیکم. بفرمایید!

بابام: اومدیم تا این شناسنامه دخترومونو عکسدار کنیم...

 ثبت کننده ی احوال:پشت عکس مهر  داره؟

بابام: مهر؟ چه مهری؟

 ثبت کننده ی احوال: باید پشتش مهر دبیرستانش خورده باشه...

بابام: دبیرستان؟ دخترم دبیرستان نمیره...

 ثبت کننده ی احوال: نمییییییییییییییییییره؟!!!!

بابام:نه ترک تحصیل کرده!!!!!

  مامانم:

 ثبت کننده ی احوال: خب اشکال نداره عکسو ببرید مدرسه قبلیش ..منظورم راهنماییه! اونجا مهر کنید بیارین...

بابام: دخترم راهنمایی نرفته!!!از ابتدایی مدرسه نرفته...

 ثبت کننده ی احوال: راهنمایی هم نرفته؟؟؟ آخه چرا؟ ببخشیدا آقا ولی دوره زمونه پیشرفت کرده از من میشنوین بذارین ادامه   تحصیل بده...!!!حتی اگه خودش هم نمی خواد بفرستینش بذارین لااقل راهنمایی رو تموم کنه...

بابام: نمیشه آخه اگه راستشو بخواین مغزش نمیکشه...یه جورایی عقب مونده ذهنیه!!!!!!!!!!

 ثبت کننده ی احوال: آهان ! خوب اشکال نداره عکسو ببرین همون ابتدایی مهر کنین بیارین(عجب سیرشیه هااا...مهر کن بریم    دیه بابا)

بابام: اوووووووووه...آخه ابتدایی رو تهران خونده ...پاشیم بریم تهران عکس مهر کنیم بیایم؟! آقا یه کاریش بکنین دیگه!(البته این هم چاخان بود)

 ثبت کننده ی احوال: خیلی خوب چند لحظه صبر کنین با همکاران مشورت کنم....(بعد از چند لحظه برمیگرده و به ناچاری عکسو منگنه میکنه)

ولی خداییش چه آدمایی پیدا میشن ها...عجب بابایی!!!!!!!!

پ.ن : خب بذارین همینجا عید سعید فطرو با کمی تاخیر تبریک بگم!

***مبااااااااااااااااااالک باشه***

پ.ن2 : 18 شهریور تولد تنها دختر خاله من تو تموم دنیاس!

که متاسفانه نتونسم تو تولد سه سالگیش که همین چند روز پیش بود شرکت کنم...

بهاره جونم هرچند نمیتونی بیای نت و تبریکم رو بخونی اما از همین جا تولدت رو تبریک میگم گلکم!!!

 

باااااااااااي!



:: برچسب‌ها: ثبت احوال , عكس , شناسنامه , بازيگوش , دختر , دست نوشته , بابا , مامان , مهر ,
:: بازدید از این مطلب : 1537
|
امتیاز مطلب : 708
|
تعداد امتیازدهندگان : 225
|
مجموع امتیاز : 225
تاریخ انتشار : 26 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0

سلام دوباره...بيكارم ديگه چيكار ميشه كرد جز آپ؟

يه مدت بود تو اين فكر بودم چجوري جواب نظردهنده هايي رو بدم كه آدرس وب ندارن؟

تا اين كه تصميم گرفتم جواب هاشون رو توي يك پست بدم. جواب نظرات خصوصي رو هم همينطور

پريناز: مر30 كه به وبم سر زدي!

مرتضي جون: ايشالا عاقبت به خير ميشم

مهرداد: اصولا نظرات تو بر پايه توهينه نه؟بازم خوبه طرفت با جنبه اس اگه من نبودم چيكار ميكردي؟حالا وا3 چي لينكنت نكنم؟!!اصلا واسه چي بايد لينكت كنم؟!

ساناز جون:

اولا:نظر لطفته!

ثانيا: باهات موافقم ...آره باهات موافقم ...اما من كي گفتم خاطرات من ارزش خوندن رو داره يعني چون تو ميخواي يه چيز با ارزش بخوني هيشكي نميتونه واسه خودش وب بسازه و همه بايد واسه تو مطلب بنويسن؟ خوب عنوان رو بخون ...مطالبو ببين دوخط بخون خوشت نيومد برو خوب... كسي كه به اجبار نگفته بخون...من كي گفتم مطلبم به درد ساناز ميخوره؟!!

همين ديگه نظرات قابل جواب دهي تموم شد....

يه چيز ديگه كي ميدونه اين شكلك داره ميخنده يا گريه ميكنه؟!!>>>>>>

Byeeeeeeeeee hamegi!



 



:: بازدید از این مطلب : 1426
|
امتیاز مطلب : 681
|
تعداد امتیازدهندگان : 214
|
مجموع امتیاز : 214
تاریخ انتشار : 16 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0

سلام

امروز هم با یه خاطره از پارک اومدم. البته نه اون پارک یه پارک دیگه اون هم نه بابا خانواده با بروبچ!!

آخه میدونین چیه؟؟

صدفی اومده هووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووورا!!!

صدف یکی از بچه های باحال مدرسه اس که وسط سال به خاطر کار مامانش رف دوبی و بعد از چندین ماه پنجشنبه اومد ایران... ما هم واسه اینکه ببینیمش با بچه های کلاس قرار گذاشتیم رفتیم پارک. جمعا ده نفر بودیم:

من، فهیمه، صدفی، افته(با خواهرش)، فاطمه، مرضیه، مهرزاد(با خانواده)، صدف، مائده(با خواهرش) و سیما(با سه تا از دختر عمه هاش)که بعد از همه به ما ملحق شد...

ساعت 9 حرکت کردیم رفتیم ...بابای فهیمه من و صدفی و فهیمه رو برد...ساعت نه و ربع دیگه رسیده بودیم...هنوز هیشکی نیومده بود!!! بعد رفتیم یه دوری زدیم تا بقیه برسند. صدفی گیر داده بود بریم پیست!! تا میرفتی یه حرفی بزنی هی میگف بریم پیست! میگفت آخه دوبی پیست نداره صدفی هم که استاد اسکیت بچه دلش طاقت دوری نداره!!

بعد از یه مدت گپ زدن با صدفی در مورد دوبی اینا حرفیدیم فاطمه اومد...بعد از یه مدت صدف مهرزاد اومدن. یه دور زدیم تازه افته و مائده رسیدن. ما هم که دیگه امید نداشتیم کسی بیاد راه افتادیم رفتیم به کارامون برسیم!!!بعد از یه کلی فکر کردن به فکرمون رسید بریم کشتی صبا سوار شیم...به هر زحمتی بود صدفی رو راضی کردیم که بقیه رو مهمون کنه اون هم رفت و بلیطا رو خرید...مائده  می ترسید واسه همین گف نمیاد.

من و فهیمه و و افته و صدفی ردیف آخر(بالا) نشستیم، صدف و مهرزاد و فاطمه هم ردیف بعد از ما(مرضیه و سیما هنوز نیومده بودن)

تا این که استارت زده شد...صدف با این که ردیف دوم بود از همون اول سرش پایین بود همون پایین داش زهره اش آب میشد

من که چیزی حس نمیکردم افته و صدفی ایستاده بودند...فهیمه هم که تمام وق داش تو گوش من داد میزدطوری یقه منو چسبیده بود که کم مونده بود پرت شم پایین. مهرزاد هم که بیچاره هیچی نمیتونس بگه صدف داش خفه اش میکرد..اونم گاهی برای دلداری داد میزد:   نفـــــــــــــــــــــــــــــــس نکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!!!!!!!!!!(اونم با لهجه غلیظ کاشونی)

فاطمه هم که بیچاره شوکه شده بود صندلی رو چسبیده بود خشکش زده بود...من هم گاهی حوصله ام سر میرف واسه مائده که از اون پایین بود وداش فيلم ميگرف دس تکون میدادم...پاهام که کاملا بی حس شده بودن!!!

وقتی تموم شد و اومدیم پایین صدف که در حال غش کردن بود ...فهیمه هم همینطور چون در کل طول حرکت داشت سر صدفی داد میزد که بشینه...مائده با اینکه سوار نشده بود بازم رنگش زرد شده بود!!! صدفی و افته قهقهه میزدن و بقیه هنوز تو شوک بودن همون موقع مرضیه هم از راه رسید...بعد یه خورده رفتیم سرسره بازی!!!!!!!!!!!

اونجا افته و صدفی (سنگین های جمع) الاکلنگ بازی کردن ! میخواستیم ببینیم کدوم سنگین ترن! البته اطلاعات محفوظه...

من و فهیمه هم سوار شدیم(سبک های جمع) هر دومون یه جور بودیم...الاکلنگ در حالت تعادل ثابت میموند.

راسی فهیمه یه بار از الاکلنگ افتاد!!! یه کم تاب بازی کردیم بعد به درخواست صدفی رفتیم پیست...اونجا من و مرضیه و صدفی اسکیت میکردیم بقیه نگامون میکردن !! راسی موقع رفتن به پیست فاطمه رفت و سیما اومد....

یه کم با وسایل ورزشی هم کار کردیم ...صدف از یک از وسایل خوشش اومده بود میگفت مث سوارکاریه!!! صدفی هم از یکیشون برای رفع خارش استفاده کرد...افته هم که جار میزد بیاین تمرین رانندگی با گرایش های کامیون و سواری!!!!

حدود ساعت 12 بود که برگشتیم خونه. خیلی خوش گذشت ...

همین دیه خوش باشین>>>>>>>.................................................................................>>> بای!!<<<

 



:: بازدید از این مطلب : 1251
|
امتیاز مطلب : 671
|
تعداد امتیازدهندگان : 213
|
مجموع امتیاز : 213
تاریخ انتشار : 16 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0

سلااااام!

نمیدونم چرا بی دلیل اومدم آپ کنم!!!

جدیدا از تایپ کردن خیلی خوشم میاد!!!!

خاطره خاصی نداشتم اما وبه دیگه باید آپید ...کلاس زبان فهیمه  تموم شدااا(چه ربطی به من داره؟؟)

راسی پریشب به دلیل بدهی که مامانم به داداشم داشته مجبور شدیم محمدامین(همون داداشم دیه که 9 سالشه!)رو ببریم پارک تا یه کم از جیب مبارک مامی گرام خرج کنه تا دلش خنک شه و سرش گیج بره!!

خلاصه ماشینو برداشتیم و اول دنده رو زدیم یک بعد زدیم دو بعد زدیم سه داش میرسید به چهار که رسیدیم!!!(البته مامانم راننده بودهاااو بابام هم نیومده بود آخه بابام اصولا دلش نمیاد ببینه داره از وزن کیف پولش کم میشه....)

اونجا که رسیدیم فک بالا از فک پایین نیم متر فاصله گرفت!!

مامان:ااااااااااا همش چند روزه نیومدیم پارکا....چقد فرق کرده!!

محمدامین:فقط چند روز؟؟؟

مامان: حالا ....چندماه!

محمدامین:فقط چند ماه؟!!!!!

من:محمدامین گیر نده دیگه...منظور مامان 12 ماهه که برابره با 365 روز ...فرقی نمیکنه که!!!

مامان:

محمدامین:مامان من باید برم دسشویی!!!!

مامان:چی؟؟ما فقط نیم ساعت وقت داریم ...بابا الان خونه منتظره هنوز شام نخوردیم باید برم شام گرم کنم...اون وقت تو میخوای بری دسشویی؟؟

محمدامین:خب زود میرم بعد بریم بازی...

من:محمدامین مامان داره میگه نیم ساعت دستشویی رفتن تو که خودش 40 دقیقه طول میکشه!!!!

به هر حال...راه افتادیم از این سر پارک تا اون سر پارک پیاده روی کردیم تا داداش گرامی رف دستشویی.بعد دوباره از اون سر پارک تا این سر پارک اومدیم رفتیم قسمت بازیها....

محمدامین: مامان طبق برنامه ریزی من(!!!!!!!!!!!!!!!!!!)اول میریم استخر توپ ، بعد قصر بادی، بعد ماشین اتوماتیک، بعد...

من:کجا گازشو گرفتی صبر کن من موافق نیستم...

محمدامین:بیا حالا به توافق میرسیم!!!!!!!!!(چه زبونی درآورده نیم وجبی!!!)

من:پروفسور محمدامین ؟ با این برنامه ریزی شما اگه من هم بخوام بازی کنم باید یه هف هش سالی کوچیک شم!!

مامان : حالا بیاین بریم توافق میکنیم تو راه...

محمدامین:استخر توپ

مامان:کثیفه...هرکسی میره توش ...یه کلی میکروب اونجاس...

محمدامین:

من:آخیش یه گزینه کم شد!!!!

محمدامین:ماشین برقی...یووووهووو ...هوووورا!!

من:موافقم!

مامان:نمیشه که!باید یکیمون نیاد من که نمیشه (مامانم هر جا ماشین برقی ببینه نمیتونه جلو خودشو بگیره!!!) آرزو هم نمیتونه تنها منتظر بمونه...محمدامین وایسا اومدیم...!!!!!!!!

محمدامین و من:مامان!

مامان:خیلی خب برین بابا اصلا نخواسیم!!

کم مونده بود مامانم گریه کنه!!!!!

من و محمدامین وارد شدیم نشستیم تو ماشینا... یه پسری بود به نظر نجیب میومد فک کنم یه سه چهار سال از من بزرگتر بود با داداشش که حدود چهار سالش بود اومده بودن یه دور سوار شده بودن چون خوششون اومده بود دوباره پریدن بالا گفتن یه دور دیگه هم سوار میشیم یه دختری هم بود هم سن و سال محمدامین اون هم توی یه ماشینا نشست...خیلی خوب پس شد چهار تا ماشین:

من،محمدامین، پسره و داداشش،دختره

پسره که هیچ کاری نمیتونس بکنه به هیشکی نمیتونس بزنه جز داداش بیچاره من...

من هم دلم به حال دختره که کوچیکتر از خودم بود میسوخت نمیتونسم بهش بزنم با پسره هم به دلیل مسائل شرعی نمیتونسم کاری داشته باشم! واسه من هم میموند محمدامین...

دختره هم که نمیتونس به پسره بزنه...من هم ازش بزرگتر بودم بیچاره خجالت میکشید باز میموند محمدامین چون همسنش بود مشکل شرعی هم نداشت!!!

این وسط دو تا ماشینا افتادن به جووون محمدامین بیچاره ...خصوصا پسره چون میخواس داداششو بخندونه...و از اونجایی که توی مشهد هم موقع بازی ماشینی، ماشین محمدامین از همون اول خراب شده ونتونسه بود بازی کنه شدیدا دلم به حالش میسوخت!

فکری که به سرم زد:

مث یه بادیگارد هر جا محمدامین میرفت من هم پشت سرش میرفتم و اگه پسره میخواست به محمدامین بزنه ضربه به من هم منتقل میشد هیچ کاری نمیتونس بکنه و اگه فرصت گیر میاورد و میزد من هم محکم میزدم به ماشین محمدامین و ماشین محمدامین چنان می خورد به ماشین یارو که میپریدن هوا میومدن پایین...اینطوری شد که حسابی حال پسره رو گرفتم!!

محمدامین قصر بادی و چندجای دیگه هم رف ولی من شدیدا خوابم میومد واسه همین دیگه هیچ چی سوار نشدم...آهان توی محوطه قصر بادی پسر دایی فهیمه (حمید)رو هم دیدم ....فکر بد نکنیدااااا...سن محمدامینه!!!

راستی یه چیز خیلی مهم که وقتی رفتیم قسمت وسایل بازی دیدیم اونجا هم دبلیوسی داره و ما مث دیوونه ها راه افتادیم رفتیم اون سر پارک!!!

قراره یه قرار بذاریم با ریحانه فهیمه یه جایی بریم...!!!!!!!!

همین ...راسی دایی هادیم هم داره ازدواج میکنه البته هیشکی هنوز زنشو ندیده!!!واسه ماجرای عروسی دایی علی که دیه دیره اما احتمالا ماجرای عروسی دایی هادیمو بذارم.

 تا ببینیم چی میشه...بازم سرتونو دردآوردم....شرمنده...خدافس همگی!!




:: بازدید از این مطلب : 1460
|
امتیاز مطلب : 660
|
تعداد امتیازدهندگان : 211
|
مجموع امتیاز : 211
تاریخ انتشار : 28 / 5 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0


سلام...

اومدم توی این پست خاطرات کویر رو بذارم که با حضور محمدصادق و محمدامین همراه بود.

فاطمه رو هرچی تهدیدش کردم نیومد!!گف اولین روز ماه رمضونه حال ندارم بیام!!

آخه محمدصادق به اون کوچیکی که 11 سالشه روزه بود هیچیش نشد اون وقت فاطمه با اون همه ذخیره غذایی(!!!!!!) نمیتونه بیاد؟!!

بی خیال نباید با زبون روزه غیبت کنم!!

هر چی ساعت شیش و نیم راه افتادیم با بابام 3 تایی رفتیم محل حرکت ساعت ده دقیقه به هفت رسیدیم اونجا ساعت هفت حرکت کردیم... 3 تا مینی بوس تدارک دیده بودند....یکیش مردونه ،یکیش زنونه و یکی واسه بچه های کانون پرورشی فکری...

خلاصه راه افتادیم...چشتون روز بد نبینه یک ساعت تمام میرفتیم بالا میومدیم پایین...از ترن هوایی پارک بسیج هم بدتر بود بیچاره محمد صادق که اول هاش قرمز بود اما کم کم داشت سبز میشد!! داداشم محمدامین هم که بیچاره هیچی نمیگفت اما رنگش مث گوجه شده بود و آب از صورتش می چکید!!!!

تا بالاخره رسیدیم...شاید قلعه مرنجاب که از جاهای دیدنی آران و بیدگله رو بشناسید که هیچیش به اندازه چهارشنبه سوری هاش دیدنی نی...اون رو هم نشناسید دریاچه نمک قم رو که حتما میشناسید...به هر حال توی مسیر رفتن به قلعه مرنجاب ایست کردیم محلی به نام غول آباد...!!!

تنها افرادی که چادر آورده بودند ما بودیم برپا کردیم و وسایل رو بردیم داخل تا این کارا رو کردیم اذان گفته بودند...محمدصادق هم صبر نکرد تا نسکافه خنک شه...یه لیوان آبو یه نفس خورد محمدصادق از وسط های روز میخواس روزه اش رو باز کنه بالاخره روزه اش رو گرفت. بعد از افطار... صبر کنید بگم موقع افطار چه بلاهایی سر من نازل شد:

یه بار نصف شیشه نوشابه روی شلوار من خالی شد...چراغ قوه ای که به سقف آویزون بود خورد تو سر من...سس محمدصادق ریخت روی مانتوم  با کف دست پرت شدم روی ریگ و....

بعد از افطار تلسکوپ ها برپا شد... سه تا تلسکوپ آورده بودند: یه دوچشمی ،یه دونه از انجمن،یکی هم مال آقای الف

چیزای زیادی رصد کردیم : کهکشان آندرومدا(زن به زنجیر کشیده شده)،مشتری و قمرهاش(البته مشتری 64 تا قمر داره ولی از روی زمین میشه اقمار گالیله رو که چهار تاس دید)،سحابی های( ( M33,M57,M13وچندتا خوشه هم دیدیم ...

محمدامین تا دلتون بخواد جلوی آقای الف مزه ریخت...آقای الف هر چی میگفت محمدامین یه چیزی روش می ذاشت...ظاهرا محمدامین از من هم باهوش تره!!!حسابی با آقای الف رفیق شده بودن!!!بین بچه های کانون(پسراشونو آورده بودن) یکیشون صدای خیلی خوبی داشت و اونجا یه دهن واسه همه خوند:گلپونه های وحشی و سلطان قلبها

در طول مدت رصد یه کلی رفتیم توی چادر برگشتیم...محمدصادق ار pointer (لیزری قوی که نورش به صورت خط بالا میرف و میشد به وسیله اون ستاره ها رو به دیگران نشون داد و صورت فلکی ها رو واسشون مشخص کرد)خیلی خوش اومده بود...گف وقتی بزرگ شم یکی واسه خودم میخرم !!!!

یه مدت هم کسی دور و بر تلسکوپ آقای الف نبود و ما هم 3 نفری افتادیم به جون تلسکوپه و هر چی رو که میخواسیم گرفتیمو رویت کردیم!!دیگه حدودا ساعت یک ربع به 1 بود که متوجه شدیم داریم از درد پا می میریم و برای اینکه از تلسکوپا دور نباشیم یه روفرشی آوردیم و انداختیم بغل تلسکوپ آقای الف و دراز کشیدیم (هر چند زن و مرد مختلط بود ولی اونجا اون قدر تاریک بود که نمیتونسی کفشت رو ببینی) من از بقیه ی اخترانی هایی که باهامون اومده بودن متنفر بودم ...دختراشون که بی ادب و خودخواه و مغرور پسرا هم که فامیلاشون بودن چیزی ازشون کم نداشتن هر چی میگفتی یه چیزی میپروندن بی ربـــــــــــــــط بی ربط ...کاملا مشخص بود میخواستن با پارازیت پروندن اعلام موجودیت کنند میرفتن سال سوم هاااا اما عقلشون از محمدامین هم کمتر بود...اصلا توضیحات رو نمی گرفتن!!

راسی در مورد بارش شهابی نگفتم ...البته بارش شهابی به معنای این نیس که شهابا مث بارون ببارن...ولی خوب توی هر ساعت چهل تا شون رو میشد دید...ساعتهای آخر که هر دقیقه یکیشون رد میشد...چون وبم علمی نیس زیاد نمیرم تو بحث نجومیش اگه سوالی داشتین جواب میدم . اوایل که فقط وقتی من سرمو مینداختم پایین جیغ دخترای حال به هم زن اون ور بلند میشد :

یعنی یه شهاب دیدیم شما که ندیدین!!

البته محمدصادق همه شهاب قشنگارو خود به خود میدید خداییش خیلی شانس داره هاا تا سرشو بالا میکرد یه شهاب پرنور دنباله دار ظاهر میشد!!!!!!!!!!!

بر میگردم به بحث افرادی که اومده بودن یکی از پسرا به همراه دوستاش زیادی مزه میپروند البته من هم حالشو گرفتم هااا حسابی باهم کل کل کردیم خصوصا وقتی که فهمیدم از الغدیره...یکی از بدترین مدرسه های کاشون که همه موقع همایش ازشون میترسن... كل كل توي ادامه مطلبه

در مورد برگشت هم که ساعت دو برگشتیم به محل حرکت و مامانم اونجا منتظرمون بود تا سحر بیدار بودیم بعد گرفتیم خوابیدم ...محمدصادق هم خونه ما خوابید. محمدامین و محمدصادق که ساعت1 بیدار شدن اما من تا 6 عصر خوااااابیدم!!

 

جووووون من ادامه مطلب هم  بسرین هاااا کل کل من و یه الغدیری ویژه نامه اس هاااا خیلی جلبه ....حتما بسرین!!

همین دیه زیاد شد ... تا آپ بعد بای!!!

 

›››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››ادامه مطلب›››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››››



:: بازدید از این مطلب : 1352
|
امتیاز مطلب : 661
|
تعداد امتیازدهندگان : 205
|
مجموع امتیاز : 205
تاریخ انتشار : 25 / 5 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0

سولااااااااااااااااااام!

مونده بودم ماه رمضوني تو اين بي خبري از چي بآپم كه يه آپ يادم اومده كه 20000 سال پيش قول داده بودم آپش كنم!!!

قبل از معرفي بگين ببينم خوش ميگذره؟  به من كه خيلي خوش ميگذره(دروغ 13)!!

اما خداييش خيلي خوشحالم آخه تا الان همه روزه هامو گرفتم سالهاي قبل همچين افتخاري نصيبم نشد!

منو نيگا الان بايد توي مسجد در حال دعا باشم خير سرم اونوق نشستم جلو مانيتور دارم آپ ميكنم...

عجب دوره زمونه اي شده هااااا!!!

جون من اگه در حال شب زنده داري هستين يه دعايي هم به حال من بكنين اين فهيمه ريحانه به سرشون نزنه بيان وبم ببينن چه خبره آخه ببينن عكساي مدرسه رو گذاشتم احتمالا تا هفت جدم رو ميارن جلو چشم!

بي خيال بريم سر آپ: عكساي همايش 6 مدرسه فرزانگان كاشان!


بدون شرح!

غرفه گوگولي مگولي خودمون: من و نسرين جون ...نسرين خيلي واسه غرفمون زحمتتيد مچش گرم(عجب جوكي)!

اينم كافي شاپ همايشمون معروف به شافي كاپ!!!!!

بقيه اش عكس يه سري از غرفه هاس حتما ببينيدشون ...راسي توي ادامه عكساي قبلي نيستن هااا!



:: بازدید از این مطلب : 2755
|
امتیاز مطلب : 660
|
تعداد امتیازدهندگان : 209
|
مجموع امتیاز : 209
تاریخ انتشار : 12 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0

سلااااااااااااااام ! !!! !!!!!

خالتون خوفه و کیفتون کوکه؟

من که خیلی خوفم!

آخه تابسون من از الان داره شروع میشه حالا جیــــــــــــــــغ کــــــــــــــــــــف شله شله شاباش شاباش!!!

دســــــــــــــت  رقــــــــــص   قـــــــــر  !!! بیا وســـــــــــــــــــــــــــــــــــط!! حالا بندری! تکــــــــــــنو!!

آره دیگه دیروز آخرین روز کلاسای تابسونی بود به دلیل ماه رمضون دیگه تو شهریور کلاس نداریم!

هووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووورا!!

ای ول به این ماه رمضون!

البته واسه بعضی از بچه ها که کل تابسون،تابسون بود... منظورم بچه هایی مث نسرین، صدف و نگاره! واسه خودشون خوش میگذروننااا....اصلا نیومدن مدرسه!

از مدرسه بگذریم...

آهان یکشنبه عصر با فهیم رفتیم خونه ریحانه.

خیلی خوش گذشت دس ریحانه درد نکنه یک تدارکاتی دیده بوووود جاتون خالی!

بعد قرار شد دسته جمعی بریم نت .... این وسط ای دی اس ال ریحانه وقت گیر آورده بود کانکت نمیشد ما هم بی خیال شدیم رفتیم نشسیم غیبت کردیم!!

تازه جز فهیمه قرار بود زهرا و مینا هم بیان که به دلیل اعتراضات مکرر فهیمه به دلیل ناسازگاری با مینا دعوتشون لغو شد!

آخه یه بار نیس که این دوتا همدیگرو ببینن و نیفتن به جوووون هم!

دوشنبه هم کلاس فیزیک بود که من نرفتم. بیدار شدم هااااا... ولی حوصله نداشتم خودم زنگیدم به فهیمه گفتم نی میام!

دیروز هم که فیزیک و ریاضی داشتیم ...فیزیک که مث همیشه چرت بود ریاضی هم همینطور !

راسی جلسه قبل همه رفته بودن تخته پاک کن شسته بودن جز من. این جلسه من دیر تر از همه اومدم آقای خ به من گف برم تخته پاک کنو بشورم....من هم رفتم تو آبخوری و گرفتمش زیر آب و چون ترسیدم زیادی خیس بشه زیاد فشارش ندادم...

هیچی دیگه اومدم و تخته پاک کن رو دادم دس خ! ایشون هم شروع کرد به چلوندنش(راسی ما برای پاک کردن تخته از ابر استفاده میکنیم) مایعی نارنجی رنگ شروع کرد به ریختن از تخته پاک کن!

بچه ها زدن زیر خنده... آقای خالقی گف تو چجوری این تخته پاک کن رو شستی ...به نظرم نمی شستی بهتر بود!! بعد من هم زدم زیر خنده گفت نمیخواد گریه کنی حالا!!! عوضش آب هویج خوبی درس شد به نظر میاد شیرین باشه!!!!!!!!

البته بعد از یه مدت رنگ نارنجیه به صورت کرم در اومد و آقای خ گف با سنگ های کف پوش ست شده! تازه شده شیر هویج!

 بعد از مدرسه هم که گرفتم خوابیدم ناهار هم نخوردم بعدازظهر تند تند ناهار و عصرونه و شامم رو مشترکا خوردم رفتم کلاس نجوم...

اونجا هم بدک نبودخوش گذش راسی فردا میرم کویر واسه رصد آخه شهاب بارونه فک کنم از تو شهر هم پیدا باشه شما هم ببینین بارش برساوشیه!

من به ریحانه و فهیمه هم گفتم بیان گفتن نه! محمدامین داداشم که حتما میاد ... محمدصادق دوست داداشم هم همینطور... می مونه فاطمه دختر عمه ام ... که خودش میدونه اگه نیاد من زنده اش نمیذارم واسه همین میاد....

راسی محمدامین 9 سالشه...محمدصادق11 و فاطمه هم 12 سالشه...

خاطرات کویرو مینویسم کار ندارین؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راسی یه مژده ...میخوام واسه پست بعدی عکسای همایش 6 مدرسمون رو بذارم حتما بیاین ببینین فک کنم جمعه بتونم عکساشو آپ کنم منتظر باشین پلیز!

بااااای!!

پ.ن (طنز):

خداوندا ماه رمضان را همانند جام جهانی هر چهارسال یکبار و هربار در یک کشور قراربده و ما را در مرحله مقدماتی حذف بفرما!

الهـــــــــــی آمــــــــــــــــــــیـن !

 



:: بازدید از این مطلب : 1350
|
امتیاز مطلب : 655
|
تعداد امتیازدهندگان : 206
|
مجموع امتیاز : 206
تاریخ انتشار : 20 / 5 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0

سلام !

امروز چندشنبه اس؟؟

آهان!

امروز یکشنبه بود...وااااااااااااای امروز مدرسه داشتیم!!

اونم چه درسایی!! عربی و شیمی!

اول خاطرات روزای قبلو بگم:

مامان بابام 5شنبه همراه یکی از همکارای بابام که یه دختر سن من و یه پسر سن داداشم داره رفتن گردش من هم حوصله نداشتم موندم خونه مامان بزرگم!

شب هم همونجا موندم و فهمیدم که داییم با زنش قراره از تهران بیان.

البته مامان بابام جمعه هم با همون همکار رفتن یه جای دیگه صبح تا شبی گردش نامردا ناهار هم جوجه خورده بودن!

البته من که موندم بیشتر بهم رسید ...

چون داییم و نامزدش مهمون بودن هم کباب بود هم جوجه آخه زن داییم کباب دوس نداره!

من کل شبو نت بودم! آخه مفت بود دیگه به یه شب بی خوابی می ارزید!!!!!!!!!!

داییم خودش تهرانه نامزدش هم همینطور اما خانواده زن داییم اصفهانن نامزد کردن داییم هم واسه خودش ماجرایی بود اما شاید درست نباشه که من ماجرای اون رو بنویسم خودش بخواد وب میزنه مینویسه!!

اما خوب کل کلاس در جریان ماجراهای ازدواج دایی من هستند!

تاریخ عروسیشون هم 13 آبانه توی اصفهان...نظرسنجی هم به همین مناسبته!

اگه خبری از مدرسه میخواین هم باید بگم هییییییییچ!

در فکر طرح همایشم!

آخه همایش هر سال توی دبیرستان دخترونه و پسرونه تیزهوشان برگزار میشه! خیلی خوش میگذره...البته خیلی سختی داره مثلا واسه اینکه طرحت به نتیجه برسه باید خیلی بکوشی و استرس هم زیاد داره!

دبیرستان دخترونه تیزهوشان به فرزانگان و پسرونه به احسان معروفه.

از همایش به وقتش میگم واستون کل مدرسه یه ور همایش یه ور!

امروز شیمی فقط درس داده شدیم!!در مورد عربی هم که خود خانم ن دبیر عربی گف جلسه آخره.

اما بدبختی اینه که فرذدا هم باید بریم مدرسه واسه این که کلاس فیزیک داریم!

بدبختانه تر اینکه ما که ریاضی هستیم از ساعت شیش و نیم تا هشت و تجربیای نامرد از ساعت هشت به بعد کلاس دارن!!

همین دیگه خبری بود میذارم واستون!

دیگه همین دیگه بای!

 


 



:: بازدید از این مطلب : 1130
|
امتیاز مطلب : 112
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : 17 / 5 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0

 

                   سلام !!!!!

              يالا بينم موستو بنداز زمين!!!

           اينجانب مدير اين وب نه چندان مسخره به شما دستور ميدم بخوابين روي زمين!!

             حق ندارين قبل از نظر دادن از وب برين

          خيلي نامردين اگه نظر ندين

             تو نظرسنجي ها هم شركت كنين موضوعاتش جالبه

         خشك نيس

       جوووون من همكاري نمايين!!

          اگه همكاري نكنين ....(___ ) اهم!

 



:: بازدید از این مطلب : 1434
|
امتیاز مطلب : 1043
|
تعداد امتیازدهندگان : 564
|
مجموع امتیاز : 564
تاریخ انتشار : 12 / 6 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0

چینااااااام!!

ببخشید یه کم دیر اپیدم نسبتا...

در مورد یکشنبه که ساعت دوم(امتحان عربی) زنگ زدیم سرویس در رفتیم!!!

کلاس تجربیا هم که ساعت اول امتحان داشتند سات اول پنج نفر بودن اما ساعت دوم شدند بیست و پنج تا!!!

یکشنبه یه نفر از خاندان گرام سور میداد واسه شام رفتیم رستوران ...

دوشنبه شب هم به یه شام دعوت بودیم که فهیمه هم توش شرکت داشت!

خیلی خوش گذشت خصوصا که بهاره دخترخاله ام هم بود حسابی خندیدیم آخه خیلی بامزه اس!!

شهریور سه ساله میشه.

هووووووووووووووووووووورااااااااااااااااااااااا!

سه شنبه هم مدرسه خفری نبود آخه ریاضی و فیزیک هم خبر داره؟؟

اما باز هم با آقای خ حسابی خندیدیم!!

گیر داده بود من از محله پاریسم!!!!!!!!!!!

موقع اومدن بچه ها(آخه اصولا ما بعد از معلم میایم سر کلاس!) به عنوان جریمه هر کدوم یه تخته پاک کن میداد تا برن تو حیاط بشورن برگردن توی ابخوری صف بیست نفره تشکیل شده بود واسه شستن تخته پاک کن!!!!!!

آقای خ کیف کرده بود با اون همه تخته پاک کن تمیز!

سر کلاس یکی به گوشیش زنگ زد گف مشغول شین تا من جواب بدم بر و بکس کلاس هم شروع کردن به تکبیر گفتن و صلوات!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بعد که تلفنش تموم شد گف:

خجالت نمیکشین آبروی منو میبرین؟(البته با لحنی شوخ)

ما هم گفتیم میخواستیم طرف بفهمه سر کلاسین!!

گفت کلاس که چه عرض کنم این طور که شما تکبیر میگفتین حتما فک کرده اومدم روضه میخونم!!

راسی امروز اومدم تا 5555 روز زندگیمو اعلام کنم!

البته فهیمه زحمت کشید تعداد روزهای زندگیمو حساب کرد از همین جا تشکر میکنم فهیمه هم شنبه دو هفته دیگه به همین سن میرسه...

خوب دیگه بسه تا آپ بعدی بای همگی

خوش باشین!

 



:: بازدید از این مطلب : 1404
|
امتیاز مطلب : 106
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 15 / 5 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0

سلام به همگی !

خوف خوف خوفین و کیفتون کوکه ؟؟

مطمئنین؟؟

آخه خیلی خوبه آدم از حال خودش مطمئن باشه!!!

چی گفتم؟؟؟!!!!!!

یه خبر مهم که فردا امتحان عربی داریم و من هم هیچی نخوندم!

خیلی خوب یه هفته نبودم چرا؟؟

اولا :چون که زیرا

دوما:رفته بودیم مشهد و فک کنم در جریان باشید...

من بعد از یک سال میرفتم اما مامان بابام ده سال بود که نرفته بودن مشهد و من هم پارسال با مدرسه رفته بودم و خیلی هم حال داد!!

به همه جا سر زدیم :

خیام ،عطار،کمال الملک،فردوسی،زندون(!!!) هارونیه،طرقبه ، شاندیز،زشک،وکیل آباد، سد(نمیدونم اسمش چی بود!)،کوهستان پارک و کوهسنگی.

البته حرم هم رفتیما جاتون خالی بود....

 

 هوا خیلی خوب بود بعد از مدتی طولانی برای اولین بار مخم در طول روز داغ نکرد

مدتی که اونجا بودیم رو توی خونه یکی از دوستای خوب بابام مستقر شدیم.

یه دختر داره که همسن منه خیلی با هم خوش گذروندیم !!

حال چندتا مزاحم تلفنی رو گرفتیم شبا هم که موقع اذان صبح می خوافیدیم!!!!!!!!!

موقع نماز به همه مزاحما اس میدادیم که واسه نماز پاشن!!!! خیلی خوف بود...

یه خاطره کوچیک در مورد کوه سنگی خانومای جمع با آژانس رفتیم کوه سنگی و آقایون با یه ماشین رفتند حرم ...

بعد آقایون هم با همون ماشین به جمع ما پیوستند و زحمت نکشیدند برن اون یکی ماشین رو هم بیارن!!

ما خانومها هم اولا به ذهنمون نرسیده بود که مامان من رانندگی بلده و اون ماشینو برداره و دوما به ذهنمون نرسید برای برگشت هم آژانس بگیریم... درنتیجه چاره ای نموند جز صندوق عقب!!!!!!!!

 


 
                            بقیه اش در ادامه مطلب




:: بازدید از این مطلب : 1282
|
امتیاز مطلب : 109
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : 14 / 5 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام علیکم!!!

خوفیــــــــــــــــــــن؟؟

کیفتون کوکه؟؟

من خوفم ...

خسته نباشین خسته نباشم!!!

خسته نیستم

امروز هم روز آتشینی بود...اولین روز دومین ماه دومین فصل  پانزدهمین سال زندگی اینجانب...

وااای فردا تولد داداشمه ... البته چون فردا مشهدیم (یعنی عازم میشیم به مشهد) امشب تولدشو میگیریم...

 

داداشی جوووووون از همین جا دومین روز دومین ماه دومین فصل نهمین سال زندگیت رو بهت تبریک میگم

چه قدر رسمی شد این آپ

راسی بگما منم زیاد وق ندارم باید برم ساکم رو ببندم و در پی بستن ساکم باید قید یه روز از مدرسم رو هم بزنم...

سه شنبه هم که تعطیله...!!

حالا یکشنبه هیچی دبیر عربی و به قول داداشم آقای شیمی ...

اما سه شنبه... سه شنبه هم ساعت اولش با خاله ریزه رنگارنگ در ساعت اول زیاد باحال نی...

اما ساعت دوم واقعا ساعتای ریاضی با جناب آقای خ جاتون خالیه...هرچی بگی یکی جوابتو میده...!!

خیلی باااااااااااااااااااحاااااااااااااله!!!

آهان تا حالا در مورد رشته خودم باهاتون حرفیدم ؟؟

اول قرار بود برم تجربی بعد شد ریاضی دوباره شد تجربی احتمالا همون خانوم دکتر میشم ...

مهندسی رو دوست دارم اما ظاهرا سرنوشت من خانوم مهندس شدن نی...

داستان داره اونم یه داستان جالب اما هر وق وق کردم واستون مینویسم شاید هم وقت نکنم...

البته فعلا سر کلاس ریاضی میشینم!!!

امروز در اثر برق گرفتگی ...ببخشید برق رفتگی(!!!!) و گرمای جهنمی برای اولین بار ساعت نه صبح یک روز تعطیل رو دیدم!!!!!!!!!!!!!!!!

دیگه خبری نی جز دلتنگی شما در ایام سفر...

خیلی دلم واسه همتون تنگ میشه ....

خیلـــــــــــــــــــــــــــی هااا ....خیلی ...کلمه خیلی شوخی نیستا!!

سعی میکنم از این به بعد یه سایز بزرگتر بگیرم که اینقدر زود زود تنگ نشه دلم واستون!!!!!

 

دیگه بسه سرتون داره میترکه...

باي!!

 



:: بازدید از این مطلب : 1242
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : 3 / 5 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ArezoO0

سلااااااااااااااااااام خدمت دوستان گرامی !!!!!

خوفيـــــــــــــــــــن؟؟؟؟

این اولین آپ من تو این وبمه!!!

اصولا من عادت دارم وب بسازم نیمه کاره بذارم !!

البته امیدوارم این یکی این طوری نباشه!

چون تا حالا در دوتا وب رو تخته کردم یه 5،6 تا وب خالی هم دارم که اسم و فامیلشون(منظورم همون یوزرنیم پسورده) یادم رفته!!!!!

به هر حال حس ششمم میگه این یکی با همه فرق داره!!

بیخیال....!

آپ اول :

از آخرین روز یه ماه گرم تابسونی چی میشه گفت؟؟

مخ سرت کاملا داغ کرده و فقط میدونی فردا پس فردا داری میری سفر

آره جای همگی خالی داریم میریم مشهد

فک کنم خاطرات مشهد آپ خوبی باشه

تا ببینیم چی میشه

من تا حدی که بتونم خاطراتم رو به جزئی ترین صورت ممکن میذارم

اما از الان بگم هیچ خاطره ای به اندازه روزای مدرسه باحال نی...

من به همراه همکلاسیان گرام تابسونا(منظورم همین تابسونه!!) یه شنبه ها و سه شنبه ها  از ساعت فک کن شیش ونیم(!!!!!) میرم مدرسه!

تا درسهای مزخرف و گاه شیرین ریاضی فیزیک شیمی و درس واقعاا(!!!!)شیرین عربی رو دنبال کنم!!!!

البته با معلمای ساده و دانش آموزانی زیرک و عند (!) حال: کلاس = بهشت برین!!

برای خوندن خاطرات مدرسه میتونین به وب کلاسمون هم بسرین که تو لینکا هس(البته هنوز نه)!!

اما من هم خاطراتمو دست نوشت میکنم!!!

آخه اون وب رو از راهنمایی درست کردیم و از بین دو کلاس مال یه لاسه و الان بعد از دو سال بیست و چهار نفرمون حسابی پراکنده شدیم

جدا از اول دبیرستان امسال که دیگه بحث رشته ها وسطه امکانش نیس با هم باشیم حـــــــــــــــــــــــــــــیف!!

دلم واسه بچه ها خصوصا صدفی که پارسال رفت دوبی تنگلوییده!!

 

و الان خاطرات هر کدومممون جداجداس

 

البته من سعی میکنم اونجا هم آپ کنم!!(البته نه به خوبی اینجا!!!!)

خوب دیگه من برم ساکم روببندم قرار بود با قطار بریم بلیط هم گرفتیم اما خوب پدر گرام تجدید نظر کردند و بلیط رو کنسل!!

و فرمودند:آماده شوید و ساک ها راببندید با ماشین شخصی عازم میشویم!!

ما هم طبق معمول میگیم اطاعت!!

خوب دیگه کاری ندارین ؟؟

 

چه آپی شد حسابی حوصلتون سر رف نه؟؟

خوب ديگه برم فعلا باااااي!!

 



:: بازدید از این مطلب : 1312
|
امتیاز مطلب : 648
|
تعداد امتیازدهندگان : 557
|
مجموع امتیاز : 557
تاریخ انتشار : 1 / 5 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد